غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق


ساعت از ده شب گذشته، دو ساعتی بود که هیچ حرفی با هم نزدند. هر کدام غرق در تنهایی خود بودند. گه گاهی خندة ریزی بر لبان آنها نقش می بست و خیلی زود محو  می شد.

دخترک طبق معمول همیشه، برای گریز از تنهایی کودکانه اش به شبکه پویا پناه برده بود.

 گه گاهی سرش را به سمت مادر می چرخاند و اعتراض به گرسنگی خود می کرد ، ولی کسی به اعتراض او توجه ای نداشت. رو به پدر می کرد و از او می خواست که به او املاء بگوید پدر هم با عصبانیت فرزند را از خود می راند.

دخترک ناکام تر از قبل نگاه معصومانه اش را به صفحه دفترش می دوخت. معلم با خودکار قرمز چند خطی از              بی انظباطی ها و مشق ننوشتن های او نوشته بود.

پدر و مادر همچنان غرق در پیام خواندن و پیام دادن بودند. چشمان دخترک سنگین و گرسنگی طاقتش را بریده بود. صدای پی در پی پیامک واتس آپ و وایبر برای دخترک حکم لالایی مادرانه داشت،‌ کم کم گرسنگی را فراموش کرد و چشمانش را آرام روی هم گذاشت.

بعد از ساعتها مادر سرش را از روی صحفه تب لت بلند کرد. نگاه متعجبانه اش به عقربه های ساعت دوخته شد. شب از نیمه گذشته بود. همسر و فرزندش هر کدام در گوشه ای گرسنگی را به خواب برده بودند. صدای پیامک همچنان برای آنها لالایی می خواند...

متاسفانه باید گفت این اتفاق واقعیتی است که گریبانگیر بعضی از خانواده های ایرانی شده است. همیشه این فرزندان نیستند که به فضای مجازی اعتیاد پیدا می کنند بلکه گاهی والدین نیز به این مصیبت گرفتار و الگوی نامناسبی برای فرزندان می شوند. جای بسی تاسف است که بگویم این روزها با وجود شبکه‌های اجتماعی مانند وایبر و واتس آپ و کانون خانواده و صفا و صمیمیت و گفتگوی اعضای خانواده باهم، تحت تاثیر قرار گرفته و رنگ باخته است.

 به عنوان مثال از زمانی که پدر از محل کار به محیط خانه می‌آید، سرش بر روی موبایلش است، تا زمانی که چندین بار برای شام صدا زده شود و شاید حتی، تلفن همراه خود را به سر سفره شام آورد، و بدین ترتیب، همسرش را هم ناراحت کند، مادر نیز همین است، در حال غذا درست کردن، رسیدگی به درس و مشق فرزندان و شاید حتی هنگامی که فرزندانش را در آغوش کشیده، در تمام این مدت، تلفن همراهش در دست و دائم با آن مشغول است.

غافل از این نکته که با گذراندن ساعتها از وقتشان در شبکه های اجتماعی، تیشه به ریشه بنیان خانواده می زنند. به طوری که دیگر نقش ها در خانواده رنگ می بازد و هیچ کس قادر به انجام وظایف خود نیست. آنها از ارتباطات اجتماعی دنیای واقعی خود فاصله می گیرند و به دنیای مجازی و آدمهای داخل آن وابسته می شوند و اینجاست که کنار هم نشسته اند ولی با یک دنیا فاصله.

یادمان باشد تکنولوژی، برای راحتی انسان‌ها و مبادلة آسان‌تر اطلاعات ساخته شده، تکنولوژی باید در دست ما باشد، نه اینکه انسان را اسیر خود کند و ما را از تمام روابط و علایق انسانی خویش باز دارد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۱۴
علی رضا

امروز دنبال متنی درباره مسجدالاقصی می گشتم که این شعر رو پیدا کردم. به دل من که خیلی نشست. ایشالا اونایی که بیشتر مخاطب این شعرن دیگه نگم کیا!!!! در آینده ای خیلی نزدیک متوجه این واقعیت بشن و  از این خواب خرگوشی که گرفتارش شدن بیدار شن دیگه اینقد دین و اسلام ...رو احساسیش نکنن و همه چی رو ختم به گریه بر...

ببخشید خیلی منبر رفتم. و اما 


شمریم، اگر روز ستم خاموشیم
خون است، اگر آب خنک می‌نوشیم
آن‌سوی جهان کرب‌وبلایی برپاست
ما هم دل‌مان خوش است مشکی‌پوشیم


برخیز، که در عشق خطر باید کرد
در راه خدا سینه سپر باید کرد
از غزه صدای العطش می‌آید
یاران حسین را خبر باید کرد


اینجا، آنجا، تمام دنیا غزه‌ست
انگار هوای کربلا با غزه ست
یاران عزادار! توجه بکنید
امسال محل هیئت ما غزه‌ست

 

تا سنگر غزه خالی از غیرت ماست
در هیئت ما سینه‌زنی باد هواست
گیسوی زنانِ غزه خون‌آلود است
یاران علی را چه شده؟ مرد کجاست


میلاد عرفان‌پور

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۴۹
علی رضا

سلام بی مقدمه:

چرا این روزها هر کی رو که می بینی دلگیره؟!

چرا بیشتر آدما دوس دارن تو لاک و خلوت خودشون باشن؟

 چرا هیچ کی دیگه حوصلۀ کسی رو نداره؟!

 چرا دوستی ها رنگ عوض کردن؟!

چرا ظاهر آدما با باطنشون خیلی فرق داره؟!

چرا افسردگی مهمون دل ها و خونه هامون شده؟!

چرا همه فکر می کنن تنهان ؟!

 چرا صبر و حوصلۀ آدما کم شده؟!

چرا بداخلاقی و پرخاشگری جای محبت و عاطفه رو گرفته؟!

چرا بعضیامون زیرآب زن شدیم؟!

 چرا بعضیا فقط بلدن بنالن و سال به دوازده ماه آدم رنگ خندشون رو نمی بینه؟!

چرا فکر می کنیم همه اطرافیانمون دو رو شدن ؟! یا واقعن شدن؟!

چرا فقط ما خداپرستیم و بقیه کافر و بت پرستن؟!

چرا هی دوست داریم دیگران رو تخریب کنیم و خودمون رو بالا ببریم؟!

چرا ریاکاری این روزا خیلی مُد شده؟!

چرا دیگه آدما با هم صمیمی نیستن؟!

چرا درک و ظرفیت آدما کم شده؟!

چرا همه فک می کنیم که حق مطلقیم و بقیه دارن اشتباه می کنن؟!

چرا دوست داریم فقط خودمون رو اثبات کنیم؟!

چرا شنیدن حرف حق تلخه؟!

چرا انتقاد پذیریمون کم و حتی به زیر صفر رسیده؟!

چرا این روزا کتک زدن به بچه هامون شده تنها راه تلخیه شدن و تلافی این و اون رو در اوردن؟!

چرا همه تا وقتی که پول داری رفیقتم شدن؟!

چرا هی دِر و دِر برای اینکه از این و اون کم نیاریم دروغ می گیم؟!

چرا هی برای هم کلاس میایم؟!

چرا بعضیامون فکر می کنیم که خیلی حالیمونه در حالی که تبل توخالی هستیم؟!

چرا تا وقتی متواضع و خوش برخوردی همه می زنن تو سرت وقتی مغرور شدی همه می شن چاکرت؟!

واقعن چرا؟!

با تاخیر آپ شدم اما یا ی عالمه "چرا؟!"

منتظر کامنت های زیبای شما عزیزان در جواب همه این چراها و خیلی چراهای دیگه ذهن خودم و خودت هستم.  

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۳ ، ۲۰:۰۰
علی رضا

اگه یادتون باشه قول داده بودم که هر چند وقت یک بار با ترجمه ای از مناجات خمسه عشر وبلاگم رو آپ کنم. اینم پست دیگری از این مناجات زیبا، تقدیم به همۀ شما دوستان عزیز و فرهیختۀ فضای مجازی که افتخار میدین و به وب بنده سر می زنین. امیدوارم مورد پسند و توجهتون قرار بگیره و ما رو هم از دعای خیر خودتون فراموش نکنین.

مناجات اهل ارادت و اشتیاق

پاک و منزهی ای پرودگار. اگر تو راهنما نباشی چقدر راهها تنگ و دشوار است و اگر هدایت کنی چقدر راه حق، واضح و هویداست.

خدایا ما را مستقیم به راه وصالت ببر و به نزدیکترین طریق برای ورود به حضرتت رهسپار گردان. دور را به ما نزدیک ساز و سخت و مشکل را بر ما آسان فرما و ما را به آن بندگان خاصت که با سرعت بسوی تو مبادرت می جویند و دائم حلقه بر در تو می زنند و شب و روز تو را پرستش می کنند و از هیبت و عظمتت ترسان و هراسانند ، ملحق فرما.

 همان بندگان پاک، که آب از سرچشمۀ صفای توحید نوشاندی و به آرزویشان رسانیدی و حاجتهایشان برآوردی و به مقاصد عالیه شان به فضل و کرمت نایل ساختی و دلهاشان را از محبت خود پُر فرمودی وآن تشنگان جرعۀ وصالت را از آب صاف خود سیراب گردانیدی. پس به لطف تو به مقام لذت مناجاتت رسیدند و از کرمت، منتهای مقصودشان را که مشاهدۀ توست یافتند.

پس ای خدایی که به هر که رو سوی تو آورد توجه و اقبال کرده و با عطوفت و مهر، فضل و احسان می کنی و به آنان که از یاد تو غافلند هم، رئوف و مهربان هستی و با عاطفه و لطف و جاذبه محبت آنها را نیز به درگاهت می کشانی.

 از تو ای خدا در خواست می کنم که بهرۀ مرا از فضل خود بیشتر و منزلتم را نزد خویش بالاتر از همۀ آنان قرار دهی و قسمتم را از دوستی و عشق و محبتت بزرگتر و نصیب معرفتم را به تو، افزونتر گردانی که من ای خدا توجهم از همه منقطع بسوی تو و دلم مشتاق توست .

تویی مقصودم، نه غیر تو. از شوق توست بیدار و کم خوابم و لقایت نور دیدگانم و مقام وصالت تنها آرزوی من است. شوقم منحصر به تو، سرگردان و واله محبت توام. دلباختۀ هوای توام. غرض و مقصدم خوشنودی توست و به مشاهدۀ تو نیازمندم و نعمت جوارت مطلوب من است و مقام قربت منتهای خواهش من است و حال مناجات با تو فرح و آرامش خاطر من است و دوای مرض و شفای قلب سوزانم و تسکین حرارت دل و رافع غم و اندوهم، پیش توست.

 پس ای خدا تو در حال وحشت و هولناکی انیس و مونس من باش و بپذیر عذر لغزشهایم و از زشتی هایم در گذر و توبه ام قبول و دعایم اجابت فرما و از گناهکاری مرا نگهداری کن و از فقر غنی گردان و مرا از خود جدا و دور مگردان .ای تو نعمت و بهشت و دنیا و آخرت من. ای مهربانترین مهربانان عالم.



 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۹
علی رضا

پدرم نیست ولی...

خاطره هایش باقیست

یاد آن قلب پُر از مِهر و صفایش باقیست

مرگ پایان کسی نیست که عاشق باشد

پدرم رفت ولی عشق و دعایش باقیست...


به پاس اولین بوسه ای که پدرم به رسم مهر در اولین ساعات تولد به گونه ام زد و من نفهمیدم  و به یاد سوزنده ترین بوسه آخر که من به رسم وداع به صورتش زدم و او نفهمید... !

یاد پدرم و همۀ پدرانی که در بین ما نیستند رو گرامی میداریم و نثار روحشان شاخه گلی به زیبایی سورۀ حمد هدیه می کنیم.

میلاد امیرالمومنان و روز پدر رو هم به همۀ شما دوستان فضای مجازی تبریک عرض می کنم.


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۹
علی رضا


صفحه نمایش گوشیش عکس خودش در یک روز برفی بود که  درست برای سه سال پیش بود. زمانی که همراه همسرش برای برف بازی به بیرون از شهر رفته بودن اون رو با گوشی انداخته بود و از همون موقع هم صفحه نمایش موبایلش کرده بود.

 زمستونا وقتی برای نماز صبح بلند می شد و سرخی آسمون رو از پشت پنجره می دید، بلافاصله بدون هیچ پوشش گرمی به بالکن می رفت و روی نوک انگشتان پا می ایستاد و نشستن دانه های برف بر روی زمین رو تماشا می کرد و این درحالی بود که دندوناش از تماشای برف به وجد می اومدن و با ی ریتم خاص و منظم به هم می خوردن و بازدم تنفسش از لابلای لرزش دندانها به شکل مه خاکستری رنگ در فضا پخش می شد و اون از سرما به خود می لرزید. ولی تماشای برف رو به نشستن کنار بخاری ترجیح می داد.

 از اینکه دونه های برف ماشین های حیاط مجتمع رو زیر خودش پنهان کرده بود لذت می برد. اون وقت صبح زمانی که حیاط یکدست سفید بود و هنوز هیچ رد پایی  در دل برف مشاهده نمی شد، واقعن براش هیجان انگیز بود. اگه غم دنیا رو هم داشت ولی به محض تماشای ریزش دانه های سفید از آسمون، نشاط خاصی می گرفت و غم و غصه هاش فراموشش می شد.

اون روز صبح هم که برای نماز بیدار شد نگاهی به پنجره کرد که متوجه تغییر رنگ آسمون شد یقین پیدا کرد که برف اومده بدو به سمت بالکن رفت و دستش رو لبۀ پنجره گرفت و روی انگشتان پاهایش ایستاد و حیاط رو نگاه کرد.

 حیاط و هر اونچه که در آن بود زیر پوشش برف خودش رو قایم کرده بود. ماشینها، درختان باغچه، سطل زباله های دور محوطه بازی، نیمکت ها، منبع آب حتی نگهبان مجتمع که مشغول دور زنی در محوطه بود همه یکدست سفید بودن. اینقدر محو تماشا بود که یکدفه بخودش اومد که من هنوز نماز نخوندم. سریع داخل اتاق شد و در رو بست.

 با خوشحالی وضو گرفت و در حالی که مسح سرش رو می کشید باقی مونده آب وضو رو به صورت همسرش پاشید و گفت: بسه دیگه پاشو بین چه برف خوشگلی اومده. همسرش از اینکه اون رو با آب بیدار کرده بود عصبانی شد و صورتش رو به روکش بالش زیر سرش مالید و گفت: مسخره! برای چی آب پاشیدی روم ؟یخ کردم. به اعتراضش توجه ای نکرد و به نماز ایستاد. سفرۀ صبحانه رو آماده کرد.

ـ پاشید تنبلا ! پاشید! ببینید برف زودتر از شما بیدار شده. علی پاشو! ولی نه بخواب فکر کنم امروز تعطیل باشی.

امروز نوبت صبح مقاطع ابتدایی تعطیل می باشد این زیرنویس تلویزیون بود که با صدای بلند خوند.

ـ  برو آقا علی ! برو حالشو ببر که امروز تعطیلی. ولی علی هنوز خواب بود متوجه این تغییر تحولات اول صبح نشده بود.

لباس پوشید و رفت بیرون. دل تو دلش نبود. دعا کرد که آسانسور بی معطلی بیاد بالا تا زودتر بره پایین و از نزدیک با برف حرف بزنه. این عادتش بود که هر وقت برف یا بارون میاد بره و چند دیقه ای باشون صحبت کنه. در آیینه آسانسور  چندتا شکلک در اورد و از تماشای چهرۀ خندانش لذت برد.

اولین قدمی که در برف گذاشت به دومی نرسید که ناگهان انگار یک اسکی روی برف زد و با باسن محکم نعش بر زمین شد و چند قدمی روی برف لایی کشید. هنوز نفهمید چی شده. مثل بدل کارهای کبری یازده یک حرکت تکنیکی کرده بود که قدرت بلند شدن نداشت. چند لحظه ای رو با همون حالت روی برف نشست. حس می کرد کمرش خرد شده. با درد از جایش بلند شد. نیومده باز مقابل آسانسور قرار گرفت. این بار در آیینه آسانسور قطرات اشک رو می دید که از چشمانش سرازیر شده بودن و صورت سرمازده اش را نوازش می کردن با خودش حرف می زد و به برف بد و بیراه می گفت.

با همون حالت وسط پذیرایی دراز کشید قدرت تکون خوردن نداشت. همسرش متعجب ازش پرسید: چی شد به این زودی اومدی بالا؟ نکنه لیز خوردی آره؟

 از درد به خودش می پیچید ناچاراً باید با اورژانس تماس می گرفتن. بعد از گذشت مدتی زنگ خونه به صدا در اومد و دو نفر با لباس فرم مخصوص مغز پسته ای رنگ، همراه با یک جعبه کمک های اولیه و یک برانکارد وارد شدن.

بعد سوال و جواب مصدوم بیچاره رو با کمر بند به روی برانکارد بستن و در زیر بارش برف به بیمارستان منتقل کردن. از بستری شدن در بیمارستان به شدت تنفر داشت. ولی چاره ای نداشت همون برفی که عاشقش بود این بلا رو به سرش اورده بود و باید تحمل می کرد. در طول مسیر نگاهش به نگاه همسرش گره خورده بود. هر دو اشک می ریختن این از درد و دیگری از همدردی.

بعد از گرفتن "ام ار آی " دکتر بالای سرش ظاهر شد و بدون هیچ رودروایسی بهش گفت: مهرۀ آخر ستون فقراتتون ترک خورده و کمی هم منحنی شده و ضربه ایی که به کمرتون وارد شده خیلی محکم بوده و احتمالا باعث شده دیسک کمر هم بهش اضافه شده باشه و شما برای بهبودی کاملتون ناچارین شش ماه الی یک سال به طور کامل استراحت مطلق داشته باشین و بخوابین. و اگه بخواین زودتر از این مورد راه بیافتین و به فعالیت هاتون ادامه بدین باید بگم که  در اثر کوچکترین فشاری که به مهره آسیب دیده وارد بشه می شکنه و اونوقت ناچارین عمل کنین.

 در حالی که هاج و واج به دکتر خیره شده بود نگاه پر از اشکش را به صفحه موبایلش دوخت همون عکسی که سه سال پیش زیر بارش برف گرفته بود. زیر لب به همسرش گفت: یعنی به همین سادگی خونه نشین شدم؟!!

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۲۴
علی رضا

ای که هرگاه بنده ای از او درخواست کند، دَهَدش و هرگاه چیزی را که نزد اوست آرزو کند بدان آرزو رساندش و چون بدو رو کند به مقام قرب و نزدیگی خویشتن ببرد و چون به آشکاری گناهش کُند، پرده بر گناهش کشد و آنرا بپوشاند و چون بر او توکل کند، کفایتش کند و بَسَش باشد.

خدایا! کیست که بر درگاه تو بار اندازد و میهمان نوازیت خواهد و تو  پذیرایش نکنی؟ و کیست که مرکب نیاز خود به دربارت خواباند و امید نیاز و امید بخششت داشته باشد و تو احسانش نکنی؟ آیا خوب است که من ناامید از درگاهت باز گردم با اینکه جز تو مولایی را که به احسان نامور باشد نشناسم؟ چگونه به جز تو امید داشته باشم با اینکه هرچه خیر است بدست توست و چگونه به جز تو آرزومند باشم با اینکه خلقت و فرمان از آن توست. آیا براستی امیدم را از تو قطع کنم با اینکه تو از فضل خویش به من عطا کردی، چیزی را که من درخواست نکرده بودم.

یا مرا به مانند خودم نیازمند سازی با اینکه به رشتۀ تو چنگ زدم. ای که به رحمتش سعادتمند گردند قاصدان او، دچار عذاب و بدبختی و کیفرش نشوند آمرزش خواهانش،چگونه فراموشت کنم با اینکه تو همیشه به یاد منی و چگونه از یاد تو بروم با اینکه تو همیشه مراقب منی.

خدایا! من به ذیل کَرَمت دست انداختم و برای دریافت عطاهایت دامن آرزوهایم را گستردم. پس مرا به وسیله یگانگی خالص خود خالص گردان و از زمرۀ  بندگان برگزیده ات قرارم ده. ای که هر گریخته ای به او پناه بَرد و هر جوینده ای به او امید دارد. ای بهترین مایۀ امید و ای بزرگوارترین خوانده شده و ای کسی که خواهنده اش را دست خالی بازنگرداند و آرزومندش را نومید نسازد. ای که درگاه او، به روی خواهندگانش باز و پرده اش برای امیدوار به او بالا زده است؛ از تو می خواهم که به بزرگواریت بر من ببخشی از عطای خویش به حدی که دیده ام از آن روشن گردد و از امیدت بدان مقدار که خاطرم اطمینان یابد و از یقین بدان مقدار که پیشامدهای ناگوار دنیا بر من آسان گردد و به وسیلۀ آن پرده های سیاه کوردلی از دیدۀ دل دور شود. به رحمتت ای مهربانترین مهربانان.               
۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۱۷
علی رضا

زندگی چه می گوید؟

 

امروز که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم :

زندگی چه می گوید؟

جواب را در اتاقم پیدا کردم:
سقف گفت: اهداف بلند داشته باش!
پنجره گفت: دنیا را بنگر!
...
ساعت گفت: هر ثانیه با ارزش است!
آیینه گفت: قبل از هر کاری به بازتاب آن بیندیش!
تقویم گفت: به روز باش!
در گفت: در راه هدف هایت سختی ها را هُل بده و کنار بزن!
زمین گفت: با فروتنی نیایش کن!

و در آخر، تخت خواب گفت: ولش کن بابا ، بگیر بخواب !!!

 

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۲ ، ۲۰:۳۵
علی رضا

چند روز پیش کتابی خریدم که نوشتۀ پشت جلدش خیلی برام جالب بود. روایتی رو ذکر کرده بود که تو این پست می خوام عنوانش کنم. اول به خودم و بعد به همه دوستان فضای مجازی که افتخار می دن و به وب بنده سر می زنن، توصیه می کنم این پست رو حتما با تأمل و تفکر بیشتری بخونیم. در ضمن اگه دوستان علاقه مند به خوندن خود کتاب هم هستن مشخصاتش رو ذکر می کنم کتابش هم کتاب خوب ، مفید و جذابی هست. ان شاءالله تهیه و مطالعه بفرمایید. (به رنگ محبوب، راه های سلامت در قرآن، نوشته سیدمحسن میرباقری، انتشارات رایزن.)

و اما اون روایت فرموده اند که: خداوند متعال مَلِکی دارد که هر شب فرستاده می شود، این مَلک خطاب به آدمیان کرده و هر گروه را به اقتضای سن و سالشان نهیب می زند و ندا سر می دهد که : آی! بیست ساله ها! به کوشش و تلاش مجدانه برخیزید و کمر همت بربندید و که وقت جّد و جهد شماست، زمان حرکت و تکاپوی سرسختانه و سرشار جوانانه است. برخیزید و بر مسیر طاعت و بندگی الهی همت بلند دارید.

سپس رو می کند به دسته دیگری که گویا در معرض جدی ترین آزمونهای حضرت حقند و دنیا با آنان از سرآشتی در آمده و بر آنان جلوه گری و فریبندگی آغازیده است. و نهیب می زند که ای سی ساله ها! در دهه ای قرار دارید که دنیا جلوه گری اش را به اوج رسانده است ، مواظب باشید. حواستان باشد که زندگی دنیا فریبتان ندهد! مراقب باشید! . بعد رو به چهل ساله ها کرده که ای چهل ساله ها! عمر مفید شما به سر آمد. برای ملاقات پرودگارتان چه توشه ای فراهم کرده اید؟ چه اندوخته اید که در خور عرضه به پیشگاه الهی باشد؟ بعد نهیب سر آورده که آی پنجاه ساله ها! کجایید؟ آخرین روزهای سفر شماست، چه نشسته اید که نذیر و بیم دهنده آمد و بعد فریاد برآورده که ای شست ساله ها! تمام شد، عُمر شما کِشتی بود که زمان دِرو آن فرا رسیده است و ای هفتاد ساله ها! صدایتان می کنند! فرا می خوانندتان! جواب دهید و اجابت کنید و در خطاب آخر می فرماید: ای هشتاد ساله ها! قیامت شما بپا شد و هنوز در غفلتید!؟ سپس ندا می دهد که اگر مردان خاشع، بندگان راکع و فرزندان شیرخوار و چهارپایان در حال چرا نبودند، همانا عذاب بر شما فرود می آمد...

۲۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۸:۲۳
علی رضا

امروز بعد عمری اومدیم تلویزیون منزل رو روشن کردیم  و... البته قبل از امروز، چند روز پیش و هم پارسال و سالهای گذشته  تا دلتون بخواد شاهد این صحنه ها بودم و هر بار بیشتر از قبل رنجیدم و جز افسوس چاره دیگه ای نداشتم و اتفاقا دیشب هم بخاطر ماجرایی با جمعی از دوستان درباره همین موضوع بحث و گفتگو کردیم و جز حسرت و تاسف چیز دیگه ای عایدمون نشد چون دستمون به جایی بند نیست. و اونهایی که باید به فکر باشن اکثرا همه به فکر منافع  شخصی خودشونن و...

امروز واقعا حالم گرفته شد و رفتم تو فکر. هر کار کردم نتونستم به یک آرامش ذهنی برسم. به همین علت تصمیم گرفتم برای شما دوستان مجازی یه کوچولو برم منبر. به بزرگواری خودتون ببخشین.

حتما شما دوست عزیز هم این ضرب المثل رو شنیدین که می گن گاهی طرف از اون ور بوم میافته گاهی ازین ور.

بگذریم اما اینکه در تلویزیون شنونده چه مطلبی بودم که حالم رو خراب کرد: امروز طبق آیین مداحان عزیز کشورمون همایش شیرخوارگان حسینی در کل کشور برگزار می شه و یکی از شبکه های استانی پخش زنده این مراسم رو پخش می کرد. متأسفانه مداحی که مشغول نوحه خوندن بود مطالبی گفت که دل چرکین شدم. و یکی از اونها این بود که :« ماداری تو مجلس یه وقت بچه شیرخوارهاتون رو شیر ندینا، رباب دلش می گیره غصه می خوره و بخاطر دل اباعبدالله بچهاتون رو شیر ندین...» خدا وکیلی آیا امام حسین از اینکه ما به یه طفل معصوم شیر ندیم و گشنه و تشنه نگهش داریم خوشحال می شه؟ یا اینکه به مشکلاتی فعلی جامعمون که اکثر جوونا رو داره گرفتار می کنه بپردازیم و به فکر برطرف کردن اونا باشیم؟

دو سه روز پیش سر کلاسی بودم و بحثی پیش اومد که من به نوبۀ خودم خیلی ناراحت شدم که چرا باید این جوونا غرق این مسائل باشن و کسی هم در فکر متقاعد کردنشون  نباشه حالا بماند که تو این کلاس چقد به قشر روحانی و مداح توهین شده . من خودم به عینه شاهد موضوع بودم که طرف صاف صاف تو چشای من نگاه کردم و گفت چرا نباید دختر و پسر نامحرم با هم دوست باشن و ارتباط داشته باشن...؟ چرا باید نماز خوند؟ چرا باید ...

بابا این مشکلات اعتقادی جوونا از کجا پیدا شدن؟ خدا شاهد اینا از مریخ نیومدن همشون بچهای همین ایران اسلامی هستن حالا چرا دارن غیر اسلامی می شن و تقصیره کیه به ما ربطی نداره که ما باید بچهامون رو شیر ندیم و عمر سعد رو جناب خطاب کنیم که یه وقت مشکلی بین شیعه و سنّی پیش نیاد و ... این مسائل به ما ربط داره! جوونامونم که دور از جون هر غلطی کردن به خودشون مربوطه؟!

 امام حسین با لب تشنه شهید شدن درست؟ زن و بچه شون به اسیری رفتن درست؟ خاندانشون شهید شدن درست؟ اما هدفشون چی بود؟ حالا ما هی تو مجلسامون بشینیم و بگیم شمر و...

استاد مطهری جملۀ قشنگی دارن که مضمونش اینه: بابا شمر هزار و سیصد سال پیش مرد. شمر الان رو دریابین.

این تهاجم فرهنگی این همه آمار طلاق این همه سن های بالای که هنوز مجرد موندن و این همه زندگیهای تجملاتی که ماها درگیرش شدیم و باعث غفلتمون شده واین همه مشکلات اخلاقی و بیماری های روحی و روانی و... کی باید به فکر اینا باشه؟ ماها اصل مطلب رو ول کردیم و دو دستی فرع رو چسبیدیم خودمونیم  اونم چون به نفع جیبمونه.

 اگه رسالت ما این باشه که به فکر چاره این مشکلات باشیم امام حسین بیشتر خوشحال می شن یا اینکه بچه شیرخوارمون رو تو مجلسه روضه شیر ندیم!!! میکروفون تو سرمون خرد کنیم!!! خیلی خشن تو سر و کلمون بزنیم!!! شمر و عمرسعد رو جناب خطاب کنیم. اینا که داره می گم همه رو خودم شاهد بودما همین طوری رو هوا نمی گم.

تازه بعد از اینکه از مجلس عزا اباعبدالله بیرون اومدیم هیچ تغییر و تحولی در ما ایجاد نشده که حتی بتونیم یه کار اشتباهمون رو ترک کنیم اونم برای یه ماه، نه  همیشه.

 قبول کنیم که معرفتمون نسبت به هدف از قیام اباعبدالله خیلی کم شده و حتی متاسفانه بعضی از ما این معرفتَ رو نداریم چه برسه به این که کم شده باشه. دوستی می گفت من از محرم و امام حسین فقط تشنگی و گشنگی کربلا رو بلدم و از همه مهم تر قورمه و قیمه شام هیئت ها رو دوست دارم.  خدا وکیلی چی باید گفت؟!  این بود هدف امام حسین؟!!!!

دکتر شریعتی جمله معروفی دارن، البته من نظری دربارۀ افکار ایشون ندارم ولی این جملشون خیلی به دلم نشست که گفتن:« حسین علیه السلام بیشتر از آب تشنۀ لبیک بود افسوس که به جای افکارش زخم هایش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی جلوه دادند.»

درسته که گریه بر امام حسین ـ علیه السلام ـ و شنیدن ذکر مصیبت اون بزرگوار ثواب زیادی داره. ولی بد نیست چهارتا کتابم مطالعه کنیم که بابا هدف امام حسین از قیامش چی بود؟

صحبت تو این زمینه زیاده اما در مجال وب ما و حوصلۀ شما عزیزان نمی گنجه . طولانی شد بنده رو عفو بفرمایید

یاعلی

۲۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۱۱:۵۳
علی رضا