غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق

جنِ کزت

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ب.ظ

بعد از خوردن ناهار، شستن ظرف ها را به بعدازظهر موکول می کنم. از خواب بیدار می شوم عصرانه که می خوریم با خود می گویم:« بذار الان برم امتحانای بچه ها رو صحیح کنم، با ظرفای شام همه رو یکجا می شورم.»...

شام را که می خوریم احساس سنگینی می کنم، به سختی از جایم بلند می شوم، حسی در درونم می گوید:« بدون اینکه اطرافتو نگاه کنی، از جات بلند شو برو تا خود صبح راحت لالا کن، حوصله داری نصفه شبی وایستی مثل کزت ظرف بشوری؟!» در کشمکش بین وجدان و آن حس گیر افتاده ام، قدرتش بیشتر است، نمی گذارد وجدان عذابش را بر روحم نازل کند، از پشت میزغذاخوری برمی خیزم، سعی می کنم نگاهم به سینگ و ظرفهای تلنبار شدۀ در آن نیافتد.

می خواهم بروم مسواک بزنم، اما حس درونم، به سمت اتاق خواب راهنمایی ام می کند. صدای همسرم در فضای خانه می پیچد:« میگن خوب نیست شب ظرف، نشسته بمونه» علتش را می خواهم بپرسم اما همان حس مانع ام می شود و در وجودم فریاد می زند:« خوب نیست که نیست، به جهنم! الان وقته خوابته، به این فکر کن که کلۀ صبح باید پاشی بری با ی مشت بچه زبون نفهم سروکله بزنی!» لبخندی به افتخارش می زنم و بدون اینکه حرفی بزنم، روی تخت دراز  و پتو را روی سرم می کشم.

باز صدای همسرم بلند می شود:« شنیدی چی گفتم؟» برخلاف میلِ حسم، جوابش را می دهم:«ببببببببللله» در ادامه می گوید:« آخه می گن جن ها شب میان و خودشون رو با ته موندۀ غذایِ رو ظرفها سیر می کنن.»

آرام طوری که خودم بشنوم می گویم:« ای کاش به جای لیسیدن ظرفا، اونا رو می شستن.» حس درونم آهی می کشد و هم نوا با من می گوید:« آی گفتی! اگه یکی از همون جن ها برای تو بود چه خوب می شد.» می گویم:« آره والا، اسمش رو هم میذاشتم کزت» حسم تاییدم می کند و منتظر شنیدن ادامه حرفهایم می شود، به دل گویه هایم ادامه می دهم:« فکرشو بکن هر روز ظهر که می اومدم خونه، جن کزت در رو برام باز می کرد و خوش آمدگویان، گوشۀ لباس توریش رو فقط یه ذره بالا می گرفت تا من از دیدن سم های پرموش وحشت نکنم، بعد به افتخارم تا کمر خم می شد»

یک آن می ترسم، از تصور اینکه بخواهم با جنی روبرو شوم، لرزم می گیرد. اما حس درونم، فکرم را غلغلک می دهد که ادامه بدهد و می دهد، جن کزت می گوید:« خانم! در نبود شما من همه ظرف های ناهار دیروز و شام دیشب و صبحانه امروز رو شستم، تمام خونه رو جارو برقی کشیدم، اتاق شلوغ پلوغ شوهرت رو هم مثل دسته گل کردم، ی ناهار چرب و چیلی هم براتون درست کردم، البته بگما دستکش دست کردم تا موهای ساعد و آرنجم تو غذاتون نره.»

 چندشم می شود، نمی خواهم به افکارم ادامه بدهم اما حس درونم مانع ام می شود:« از کلید برق گرفته تا چکمه هات تو جاکفشی همه رو گردگیری کردم. لباس نشسته هاتون رو هم ریختم تو ماشین، حمام و دستشویی رو هم اسید زدم و سرامیکاشو برق انداختم، هرچی مانتو شلوارم داشتی به اضافه لباسای شوهرت، همه رو اتو زدم، پارچ و لیواناتون رو هم ریختم تو وایتکس»

 چشمانم سنگین می شود. به افکارم می گویم:« برید پی کارتون بذارین بخوابم» که همسرم پتو را از رویم می کشد و می گوید:« مگه من با تو نیستم، میگم پاشو برو ظرفها رو بشور» نمی خواهم بلند شوم اما نمی گذارد و اجبار پشت اجبار که باید بلند شوی. برخلاف میلم و آن حسی که انگار به خواب رفته و دیگر همراهیم نمی کند از روی تخت برمی خیزم و با اخم به چهرۀ همسرم نگاه می کنم و به آشپزخانه می روم.

همه ظرفها شسته و در آب چکان چیده شده است. ناخودآگاه خم می شوم و زیر کابینتها و اطراف آشپزخانه را دنبال جن کزت می گردم که همسرم را خندان پشت سرم می بینم، جیغ می زنم، می ترسد و می گوید:« چت شده مگه جن دیدی؟!»


 مجله خانه خوبان، شماره 83، دی ماه 94

 نویسنده: مریم ابراهیمی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۸
علی رضا

نظرات  (۲)

۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۵۴ شهادت برترین معراج عشق است...
سلام بعده مدتها خدمت شما سروران اومدم و با مطالب جدیدی در خدمتتان هستم
لطفا با تشریف فرمایی و نظرخواهی خود مارا خوشنود و خرسند فرمایید
علی یارتان
حق نگهدارتان
[گل]
خیلی زیبا و باحاااااال بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی