حس...
بعضی ها با اینکه بزرگ شدن اما هنوز تو کمبودهای ... موندن...
وقتی که وارد کلاس شدم طبق معمول استاد زودتر از من رسیده بود، و اون صندلی اول کنار دست استاد نشسته بود و داشت خودش رو معرفی می کرد. از همون نوع معارفه اش معلوم بود که...
یه جورایی توجه من رو به خودش جلب کرد. پُر حرف بود حس می کردم می خواد توجه بچه های دیگه رو به خودش جلب کنه. چند جلسه ای گذشت تا بیشتر بشناسمش حتی گاهی قشنگ حس می کردم که استاد هم دیگه مثل سابق حوصله جواب دادن به سوال هاش رو نداره. همیشه وقتی می رسید سرکلاس کیسه پر از قرصش رو در می اورد و اجازه می گرفت که بره قرصش رو بخوره، اسپری تنقسش رو هم میذاشت روی دسته صندلیش شاید تا آخر ساعتت هم یه بار ازش استفاده نمی کرد اما همین که جلوی دید بچه ها بود ارضاش می کرد. سعی می کرد با استاد بحث کنه و اسم کتابای نویسنده های خارجی رو پشت سرم هم ردیف می کرد و از استاد می پرسید شما این کتابا رو خوندید؟
گاهی کفرم رو در می اورد. وقتی شروع به بحث می کرد کوتاه بیا نبود. وقت کلاس رو حروم می کرد. تقریبا همه بچه ها همین حس من رو داشتن از بحث های ... کلافه می شدن و گاهی به کمک استاد می اومدن و بحث رو عوض می کردن.
نمی دونم چرا دوست داشت خیلی تو دید باشه، بهش توجه کنن با اینکه سی سالش بود ولی رفتارش.. . یه داستان نوشته بود که یه بار استاد بیچاره از دهنش در اومد که این داستانت خیلی قشنگه. دیگه ول کنه معامله نبود هر جلسه رو ی این داستانش مانور می داد و اگه با بی محلی استاد رو به رو می شد اسرار می کرد که بگو من چطور می نویسم. من و لعیا که اصلا حوصله اش رو نداشتیم. این هفته یک شنبه من کلاس نرفتم. غروب که رفتم ایمیلم رو چک کنم دیدم استادم یه قسمت از یادادشت روزانه وبش رو برام میل کرده یه سر رفتم وِبِش و ...
نه مثل اینکه درست همین روز که من و لعیا نرفتیم کلاس، اتفاق خاصی افتاده. خانم شریعتی در یادداشتش اسمی از اون نبرده بود ولی همین که خوندم : در کلاس باز شد و یکی از بچه با سر و صورت زخمی و داغون وارد کلاس شد، در جا فهمیدم که خودشه...
دیدم نسبت بهش عوض شد، اون همه بی میلی تبدیل به یه حس دلسوزی شد.
گرچه حدس می زدم باید با شوهرش مشکل داشته باشه ، آخه چند باری سرکلاس ابراز تنفر از شوهر کرده بود. شاید بخاطر همین حس تنفرش بوده که امروز باید با سر و صورت کبود و زخمی سر زده وارد کلاس بشه و تو دو سه جمله کوتاه که :«از شوهرم کتک خوردم و دارم میرم پزشکی قانونی از همسرم شکایت کنم.» حس دلسوزی همه رو برانگیزه و از کلاس خارج بشه. انگار فقط اومده بگه از شوهرم کتک خوردم و از کلاس بره. من که غائب بودم و ندیدم ولی خانم شریعتی تو وبش نوشته بود که صحنه خیلی بدی بوده و چندتا از بچه ها براش گریه کردن. شاید اگر این گریه بچه ها رو می دید تسکین دهندۀ در د و غمش می شد. چون اون دوست داشت اطرافیان حالا هرکسی میخواد باشه، چه استاد چه بچه ها و شاید حتی شوهرش باهاش همدردی کنن یه جورایی تاییدش کنن تشویقش کنن، دوستش داشته باشن...
دلم براش سوخت . منتظرم یک شنبه بیاد و برم کلاس ، شاید بیاد ، امیدوارم که مشکلش به بهترین شکل ممکن حل بشه. آمین.
نمی دونستم وبلاگ داری وگرنه زودتر می اومدم. متن خوبی نوشتی. منم امیدوارم مشکلش زودتر حل بشه.