غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق

حس...

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۵۸ ق.ظ

بعضی ها با اینکه بزرگ شدن اما هنوز تو کمبودهای ... موندن...

وقتی که وارد کلاس شدم طبق معمول استاد زودتر از من رسیده بود، و اون صندلی اول کنار دست استاد نشسته بود و داشت خودش رو معرفی می کرد. از همون نوع معارفه اش معلوم بود که...

یه جورایی توجه من رو به خودش جلب کرد. پُر حرف بود حس می کردم می خواد توجه بچه های دیگه رو به خودش جلب کنه. چند جلسه ای گذشت تا بیشتر بشناسمش حتی گاهی قشنگ حس می کردم که استاد هم دیگه مثل سابق حوصله جواب دادن به سوال هاش رو نداره. همیشه وقتی می رسید سرکلاس کیسه پر از قرصش رو در می اورد و اجازه می گرفت که بره قرصش رو بخوره، اسپری تنقسش رو هم میذاشت روی دسته صندلیش شاید تا آخر ساعتت هم یه بار ازش استفاده نمی کرد اما همین که جلوی دید بچه ها بود ارضاش می کرد. سعی می کرد با استاد بحث کنه و اسم کتابای نویسنده های خارجی رو پشت سرم هم ردیف می کرد و از استاد می پرسید شما این کتابا رو خوندید؟

گاهی کفرم رو در می اورد. وقتی شروع به بحث می کرد کوتاه بیا نبود. وقت کلاس رو حروم می کرد. تقریبا همه بچه ها همین حس من رو داشتن از بحث های ... کلافه می شدن و گاهی به کمک استاد می اومدن و بحث رو عوض می کردن.

نمی دونم چرا دوست داشت خیلی تو دید باشه، بهش توجه کنن با اینکه سی سالش بود ولی رفتارش.. . یه داستان نوشته بود که یه بار استاد بیچاره از دهنش در اومد که این داستانت خیلی قشنگه.  دیگه ول کنه معامله نبود هر جلسه رو ی این داستانش مانور می داد و اگه با بی محلی استاد رو به رو می شد اسرار می کرد که بگو من چطور می نویسم. من و لعیا که اصلا حوصله اش رو نداشتیم. این هفته یک شنبه من کلاس نرفتم. غروب که رفتم ایمیلم رو چک کنم دیدم استادم یه قسمت از یادادشت روزانه  وبش رو برام میل کرده یه سر رفتم وِبِش و ...

نه مثل اینکه درست همین روز که من و لعیا نرفتیم کلاس، اتفاق خاصی افتاده. خانم شریعتی در یادداشتش اسمی از اون نبرده بود ولی همین که خوندم : در کلاس باز شد و یکی از بچه با سر و صورت زخمی و داغون وارد کلاس شد، در جا فهمیدم که خودشه...

دیدم نسبت بهش عوض شد، اون همه بی میلی تبدیل به یه حس دلسوزی شد.

گرچه حدس می زدم باید با شوهرش مشکل داشته باشه ، آخه چند باری سرکلاس ابراز تنفر از شوهر کرده بود. شاید بخاطر همین حس تنفرش بوده که امروز باید با سر و صورت کبود و زخمی سر زده وارد کلاس بشه و تو دو سه جمله کوتاه که :«از شوهرم کتک خوردم و دارم میرم پزشکی قانونی از همسرم شکایت کنم.» حس دلسوزی همه رو برانگیزه و از کلاس خارج بشه.  انگار فقط اومده بگه از شوهرم کتک خوردم و از کلاس بره. من که غائب بودم و ندیدم ولی خانم شریعتی تو وبش نوشته بود که صحنه خیلی بدی بوده و چندتا از بچه ها براش گریه کردن. شاید اگر این گریه بچه ها رو می دید تسکین دهندۀ در د و  غمش می شد. چون اون دوست داشت اطرافیان حالا هرکسی میخواد باشه، چه استاد چه بچه ها و شاید حتی شوهرش باهاش همدردی کنن یه جورایی تاییدش کنن تشویقش کنن، دوستش داشته باشن...

دلم براش سوخت . منتظرم یک شنبه بیاد و برم کلاس ، شاید بیاد ، امیدوارم که مشکلش به بهترین شکل ممکن حل بشه. آمین.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۰۷
علی رضا

نظرات  (۸)

سلام مریم خانم عزیز
نمی دونستم وبلاگ داری وگرنه زودتر می اومدم. متن خوبی نوشتی. منم امیدوارم مشکلش زودتر حل بشه.
۰۷ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۲۸ بنیان مرصوص
سلام
متن را خواندم بسیار زیبا و ساده و بدون تکلف نوشته بودید
گمان نمی کردم که قلمتان تا به این حد روان باشد
خدا قوت
اما چند نکته که به صورت پیام های جداگانه برای شما می فرستم امیدوارم مقبول افتد

جوانکى را دیدم که به سبک فلان مجله مى‏گوید که من کمبود محبت دارم و کسى را مى‏خواهم که به من محبت کند. و باز به سبک همان مى‏گفت که کسى مرا درک نکرده، کسى مرا درک نمى‏کند! خندیدم در حالى که در درونم طوفانى بود. آرام گفتم برادر تو هنوز ظرفیت خودت را درک نکرده‏اى. تو خودت را درک نکرده‏اى و گرنه محتاج درک دیگران نبودى. و گفتم: کسى که با این همه محبت از خدا، کمبود محبت دارد، کسى که محبت خدا او را پر نکرده، دیگر محبت چه کسى او را سرشار مى‏کند؟! بیچاره تو که دریاى محبت را احساس نکرده‏اى، با قطره‏هاى به منت آلوده‏ى این زن و فرزند و پدر و مادر چه مى‏کنى؟
ما نمى‏دانیم که حرف‏هامان به کجا مى‏خورد و همین طور تقلید زده مى‏گوییم، کمبود محبت داریم. ما کمبود محبت نداریم. ما محبت را نمى‏شناسیم و جلوه‏هاى گوناگون آن را نمى‏فهمیم. خیال مى‏کنیم مرگ پدر، مریضى مادر، تنهایى و بى‏کسى و خوارى و ذلت، دلیل بر کمبود محبت است. همین‏ها بزرگترین محبت‏هاست که مى‏سازد، که بارور مى‏کند. مگر آمده‏ایم که با پدر بزرگ باشیم و دست مادر را بر صورت خود احساس کنیم. و مگر این کمبودها خودش سرشار کننده نیست؟
ما هنوز نمى‏خواهیم از این تربیت آمریکایى صرف نظر کنیم. ما نمى‏خواهیم ارزش عقده‏ها را بفهمیم؛ عقده‏هایى که اگر با شناخت و آگاهى تو ترکیب شوند و اگر با رهبرى تو هدایت شوند، بزرگترین حرکت‏ها را به دنبال مى‏آورند. ما نصف راه را رفته‏ایم که سرشاریم، نصف دیگرش را باید با آگاهى‏ها و شناخت‏هایى از خودمان و از دنیا تأمین مى‏کردیم.
ما خیال مى‏کنیم که آمده‏ایم تا خانه بسازیم، بزمى بسازیم و همین که خانه‏مان راخراب مى‏کنند و بزممان رابه هم مى‏زنند ناله مى‏کنیم و بانگ برمى‏داریم که مسلمانى نیست، که خدا نیست.
بى‏خبر! بى‏خبر! آنها مى‏خواهند تو را بسازند و تو را آورده‏اند که بسازند و این است که بزمت را مى‏سوزانند، که خانه‏ات را خراب مى‏کنند، که محبوب‏هایت را مى‏شکنند، که مگر برخیزى. خرابت مى‏کنند، تا آباد شوى. دیوارهایت را مى‏ریزند تا به وسعت برسى. و این است که تو باید خودت بخواهى و طلب کنى و اگر نخواهى و کردند، شکر کنى و یا لااقل صبر داشته باشى که بارور شوى، نه آنکه جزع بزنى و فریاد، که فریاد خریدارى ندارد و در زیر این گنبد کبود، بازارى ندارد، که دنیا با درد همراه است و با غم مخلوط و با رنج پیچیده.
دنیا راه است، کلاس است، کوره است. آنقدر مى‏سوزاندت که آماده‏ى درس‏ها شوى و در گام بردارى. لوس بازى بس است، که دستگاه هستى، با تربیت آمریکایى، هماهنگ نیست. این واقعیت‏ها، با این لوس بازى‏ها نمى‏خواند. این دستگاه مى‏خواهد آدم تحویل دهد؛ آدمى که با کوله بار رنج، راه دراز هستى را طى کرده و به هست آفرین رسیده است. یا ایُّهَا الْانْسان انَّکَ کادِحٌ الى‏ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیه.
و این بلاء و فشار براى آنهایى که آماده‏ترند، شدیدتر و برنده‏تر است.
انَّ اشَدَّ الناسِ ابْتِلاءً الْانْبیاء ثُمَّ الْامثَلُ فَالأَمْثَلُ.
 سخت‏ترین آدم‏ها، در گرفتارى پیامبران بودند و سپس به ترتیب، آنها که نمونه بودند.
کسانى که ایمان بیشترى دارند، رنجشان بیشتر است، که: الْبَلاءُ لِلْوِلاء.
مادامى که در گیره‏ى عشق جایى نگرفته‏اى، سوهانى نمى‏خورى. هر چه این گیره محکم‏تر شد، این سایش و فرسایش زیادتر مى‏شود.

۰۷ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۲۹ بنیان مرصوص
 بلاها آنقدر ادامه مى‏یابند که به عجز برسى و آنقدر فشار مى‏آورند که از تمامى مراحل علم و عقل و عشق و عمل آزاد شوى و از این مرکب‏ها هم ناامید بمانى، چون همین علم و عقل و عشق و عمل، که در یک مرحله مرکب راه و وسیله‏ى رفتن هستند، در مراحل دیگر خودشان جزء حجاب‏هاى نورانى مى‏شوند و تو را از رفتن باز مى‏دارند. اینها که در یک مرحله تو را از نفس و خلق و دنیا و شیطان آزاد مى‏کردند و از این حجاب‏ها مى‏رهاندند، اکنون خودشان مانع رفتن تو هستند و این بلاء و امتحان است که نارسایى این مرکب‏ها را نشان مى‏دهد و تو را به عجز مى‏رساند.
۰۷ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۳۲ بنیان مرصوص
هنگامى که مى‏خواهى، نقطه‏هاى ضعف خودت را بشناسى و بر روى آن کار کنى،
هنگامى که مى‏خواهى در کشاکش مبارزه و جهاد، از وابستگى‏ها و علاقه‏ها، آزاد شوى، در این دو مرحله تو قدر بلاء را مى‏شناسى.
بلاء، فتنه و امتحان، این دو خاصیت را دارد: هم نقطه‏هاى ضعف تو را نشان مى‏دهد و هم از وابستگى‏ها و دلبستگى‏ها آزادت مى‏کند. تویى که فهمیده‏اى از تمامى هستى بزرگترى، مادامى که از دوست، از خویشان، از خودت و از ثروت و ریاست و از دنیا ضربه نبینى، این فهم در دلت گل نمى‏دهد و شکوفه نمى‏آورد و علم الیقین تو به عین الیقین نمى‏رسد و پیش نمى‏رود، حتى ریاضت‏هایى که خود مى‏سازیم و ورزش‏هایى که خودمان شروع مى‏کنیم این دو خاصیت را ندارند. تو نمى‏توانى براى خودت جراح خوبى باشى. نمى‏توانى دمل‏هاى چرکین را کاملًا فشار بدهى. بیشتر بازى مى‏کنى. این اوست که مى‏داند بر کجا فشار بیاورد و در کدام بزنگاه، تو را گرفتار کند. این است که باید بلاء را از بالا بفرستند. و این است که با تاکید مى‏گوید:
ولَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَى‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْامْوالِ وَ الْانْفُسِ وَ الثَمَرات. «1»
در یک مرحله با ترس؛ ترس فقر، ترس آبرو، ترس ذلت با این ترس‏ها زیر و رو مى‏شوى و در یک مرحله با خود گرسنگى‏ها و هجران‏ها فشار مى‏بینى و در یک مرحله با از دست دادن ثروت‏ها و آدم‏هاى محبوب، به کوره مى‏نشینى و بالاتر از این همه، او میوه‏ها و نتیجه‏هاى کارت را بر باد مى‏دهد. یک عمر کوشیده‏اى، محرابى و مریدى و کلاسى راه انداخته‏اى، رقیبى پیدا مى‏کنى و میوه‏هاى کارت را در دهان دیگرى مى‏بینى. یک عمر کوشیده‏اى، درختى را از آب و گل بیرون کشیده‏اى و به بار رسانده‏اى و میوه‏هایش آن چنان شاداب چشمک مى‏زنند و آنچنان قند در دلت آب مى‏کنند که دلت نمى‏آید حتى دست بزنى، این میوه‏ها را مى‏گیرند و این گونه از ثمرات و نتیجه‏هاى کارت محرومت مى‏کنند. و این امتحان سختى است. این بلاء بزرگى است.
امتحان و بلاء و فتنه همان‏طور که از اسم‏شان پیداست، محنت پذیرفتن و گرفتارى دیدن و در کوره نشستن است. و در این کوره است که پخته مى‏شوى، که از خامى در مى‏آیى و راه مى‏افتى.
هزار خروار ادعا را نمى‏توان با بحث و گفت‏وگو و تو بمیرى و من بمیرم، درمان کرد. آنها که ادعاى توحید و اطلاع از وجود ربطى چشمشان را گرفته، نمى‏توانى از توحید و شرک برایشان بگویى که آنها از تو بهتر مى‏دانند و از تو بهتر مى‏گویند. اینها باید زیر فشار بروند و صدمه ببینند، فرزند دلبندشان و محبوب و نور چشمشان را زیر تازیانه ببینند و ظرفیت خود را بشناسند و عمق و حجم فاجعه را احساس کنند.
این خداست که مى‏پرسد: أَحَسِبَ النَّاسُ انْ یُتْرَکُوا انْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لایُفْتَنُون‏
 آیا خیال مى‏کنید که با ادعاى ایمان رهایتان مى‏کنند، در حالى که به کوره نرفته‏اید و حرارت ندیده‏اید که خالص بشوید و ناخالصى‏ها را از دست بدهید.
و آنگاه از یک سنت حکایت مى‏کند: وَ لَقَدْ فَتَنَّاالَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ، همه را به این فتنه و به این محک دچار کردیم. چرا؟
فَلَیَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذینَ صَدَقُوا وَ لَیَعْلمَنَّ الْکاذِبین‏
تا اینکه خدا علامت بگذارد و نشانه بگذارد آنهایى را که صادق بوده‏اند و آنهایى را که دروغگو هستند.
و پس از چند آیه تأکید مى‏کند: لَیَعلَمنَّ اللَّهُ الَّذینَ آمَنُوا و لَیَعْلَمَنَ‏الْمُنافِقِین.
 آنچه که نفاق و ایمان و صدق و ادعا را مشخص مى‏کند، همین فتنه، همین کوره، همین بلاء و امتحان است، که هم نقطه‏هاى ضعف را نشان مى‏هد و هم بت‏ها را مى‏شکند و عشق‏ها را بر باد مى‏دهد، زیر پایت را داغ مى‏کند که نمانى و فشارت مى‏هد که پر نخورى و با شتاب تو را جلو مى‏راند که در بهار و پاییز فرو نروى، که حرکت‏ها را ببینى، که چهار فصل را ببینى و هماهنگ گام بردارى.
و این بلاء یک چهره ندارد، که تمامى داده‏هاى او بلاء است.
ندادن‏هاى او بلاء است. گرفتن و بخشیدن، محرومیت و دارایى، همه‏اش ابتلاء است. موقعیت‏ها مهم نیست، عکس العملى که نشان مى‏دهى و موضعى که مى‏گیرى، نشان دهنده‏ى عمق تو، ظرفیت تو، ایمان تو، صدق تو، کذب و نفاق و سطحى بودن توست. و تو تا ندانى که چه هستى و در کجایى، نمى‏توانى با خودت کار کنى و جلوتر بیایى.

۰۷ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۲۷ بنیان مرصوص
متن هایی که در نظرات قبل برایتان فرستادم مربوط به کتاب صراط مرحوم صفایی بود
اما لازم دیدم چند نکته را خدمتتون عرض کنم
1- همان طور که خودتون فرموده بودید تغییر نگرش ها باعث تغییر رفتارها می شود
الحمدلله شما این تجربه را داشتید اما اگر سعی کنیم همین نسخه و مدل را در موارد دیگر هم پیاده کنیم
یعنی تغییر نگرش ها سبب تغییر رفتار ما می شود
به عنوان مثال تا دیروز گمان می کردم اینکه خداوند مرا در زندگی مبتلا به بلا می کند به خاطر این است که با من دشمن است
اما بعدا که با سنت های او آشنا شدم به استقبال بلاها رفتم و دیگر به خاطر آن عجز و ناله نمی کردم
مثالی بزنم
مثل ما در این دنیا مثل استخری می ماند که در آن آب ریخته اند وقتی که به موجودی خودمان نگاه می کنیم می گوییم چه آب زلالی!!!
من چقدر زلال و صاف هستم!!
اما خدا با حادثه ها و بلاها مرا متوجه می کند که خیلی هم صاف نیستم
شاید بپرسی چگونه؟
جواب:
اگر در همان استخر زلال کسی چوبی که طول آن یک متر است را داخل آن استخر بچرخاند.
به ناگاه می بینیم همین استخری که تا دقایقی قبل زلال بود، اکنون لجنی شده است!!!
در اینجا چه باید کرد؟
باید همه چوب ها را شکست!
باید همه دستهایی که به سمت چوب دراز می شود را قطع کرد؟
یا باید خوشحال بود و لجن ها را بیرون ریخت و تشکر کرد از آن چوب و دست!
وجود ما استخر است با آبی زلال که فریب می خوریم و گمان می کنیم که خیلی زلالیم
خداوند با حادثه ها و بلاها به ما نشان می دهد که آنقدر که فکر می کنیم زلال نیستیم
آن چوب همان حادثه ها است و دست، سنت ها الهی، و لجن ها رفتارهایی است که ما تا به حال از خود نشان نداده ایم.
منی که تا امروز گمان می کردم بسیار با ادب هستم و خود را زلال می دیدم
با یک فتنه و حادثه در خانواده ام می بینم که ادب را از دست می دهم و به راحتی غیبت می کنم و تهمت می زنم و...!
وقتی این حادثه و فتنه به وجود آمد من دو گونه می توانم برخورد کنم
1- فرا فکنی کنم و بگویم من زلال بودم و فلانی چوب در اعصاب ما کرد و سبب گناه من شد
او با عث شد که من دروغ بگویم
او باعث شد من فهش دهم
او باعث شد من در کنار استادم خودنمایی کنم
او باعث شد من به دنبال جذب حس ترحم باشم
او باعث شد و......
البته در ایات سوره صافات خداوند می فرماید هیچ کدام از این حرفها دلیل منطقی نیست
یعنی خداوند می فرماید من به تو چیزهای دیگری هم داده بودم چرا به سمت آنها نرفتی چرا برای راحتی خود به سمت گناه جذب شدی؟
چرا روش غلط را انتخاب کردی؟
مثل این می ماند که هنگام رانندگی کسی جلوی ما بپیچد. بعد ما به او بگوییم ای الدنگ! کسی که در کنار من نشسته به من می گوید چرا فحش دادی؟
من می گویم تقصیر اون بود اون باعث شد من فهش بدم!
این دلیل پیش خدا هیچ ارزشی نداره
چون خدا به من می گه اون مثل یه چوب بود که می خواستم به وسیله اون به تو بگم که هنوز آلوده به فحشی!
چرا خودت را درمان نکردی؟ چرا دنبال این نبودی که لجن ها را بیرون بریزی؟
چرا فرا فکنی کردی و همه اش به دنبال این بودی که دیگران را مقصر کنی؟
این یک روش
اما روش دیگری هم وجود دارد
2- در این روش من می گویم درست است که طرف بدی کرد! اما خداوند با این حادثه به من فهماند که تو هم خیلی نقطه ضعف داری!!
با این نقطه ضعف ها چه می کنی؟
فرافکنی دلیل خوبی برای درمان نیست.
همین دوست شما که در کلاس بود
رفتار خوبی از خود نشان نمی داد و همین باعث آزرده شدن شما شده بود
اما یه نکته مهم
درسته که شوهر اون غلط زیادی کرده که او را مضروب کرده است و باید منتظر عواقب این عمل زشت خود در دنیا و آخرت باشد
اما یادت باشد که سیاه و سفید قضاوت نکنی!
این طور نبوده که یک طرف سیاه باشد یک طرف سفید!
خود شما فرمودید که او رفتار زشتی داشت! به نوعی دنبال مطرح کردن خودش بود.
اگر او طلاق بگیرد و مجددا با شوهر بسیار خوبی ازدواج کند. اما یه سوال مهم
آیا او تربیت هم شده ؟
یعنی او قبل از ازدواج مجددش لجن های خود را بیرون ریخته؟
یا با همان لجن ها زندگی جدید را شروع می کند
مشکل ما این است که غالبا از چوب ها فرار می کنیم، از اینکه کسی بخواهد ما را به هم بریزد می ترسیم
و دیگران را متهم می کنیم که تو مرا اینگونه کردی و الا من خوب بودم!!!
در حالی که خداوند می فرماید تو فقط تا عمق نیم متری زلال بودی اما در عمق یک متری لجن بود اما چوبی به آن نخورده بود که تو آن را ببینی
غالبا ما دچار خطا در تحلیل هستیم
به جای اینکه لجن ها را بیرون بریزیم از چوب ها فرار می کنیم
دوست نداریم خدا باطن ما را به ما نشان دهد
اما سنت خداوند بر این است و چه ما بخواهیم چه نخواهیم این اتفاق می افتد
اما اگر اینگونه برخورد کنیم چه می شود
یعنی
هر بار که حادثه ای به وجود می آید قبل از دیدن چوب و قبل از اعتراض خوشحال باشیم و سریعا لجن ها را با دعا و مناجات و محاسبه نفس بیرون بریزیم
آن وقت هر چه این چوب درون ما بگردد دیگر لجنی به پا نخواهد شد چرا که ما به زلالی رسیده ایم
همسر همکلاسی شما شمر!!!
اما همین خانمی که شما می خواهید او را درک کنید و تحویل بگیرید! با لجن ها و رفتار زشتش چه می کند؟
بلاخره او دارای این صفت زشت است و اینکه به خودنمایی است!
گذشته از هر چیز نمی خواهد این لجن را بیرون بریزد؟
ایشان باطلاق چوب را می شکند اما لجن ها هنوز هستند و فردای 10 سال بعد چوب دیگری آن را بالا می آورد
آن چوب ممکن است زن همسایه باشد، ممکن است دامادش باشد، ممکن است فرزندش و.... باشد
ما به تولد دیگری نیاز داریم
تولد از آنچه تا به حال بوده ایم
تولد از تربیتی که تا به حال داشته ایم
تولد از محاسباتی که تا بحال می کردیم
تولد از آنچه که از اطرافیان و محیط خود گرفته بودیم
باید به این باور برسیم که بسیاری از داده های ذهنی ما غلط است
باید نظام فکری جدیدی برای خود دست و پا کنیم
نظام فکری ما وراثتی و محیطی است که دارای اشتباهات فراوان می باشد
اما داده های جدید را از کجا باید آورد
این تولد جدید چگونه اتفاق می افتد
چگونه می شود از عادت هایی که تا کنون داشته ایم متولد شویم؟
چگونه می شود از رفتارهایی که تا کنون داشته ایم متولد شویم؟
این خود بحث مفصلی دارد
اما همین قدر بگویم مثل ما مثل فرزندی است که در رحم قرار گرفته است
جایی تنگ و تاریک با غذایی بسیار بد بو و متعفن!
تا زمانی که متولد نشویم بهره ای از شیر و نور خورشید نداریم!
انتظار نداشته باشیم که ما بخواهیم تا آخر عمر در رحم عادت های خانوادگی و ... بمانیم اما غذایمان شیر مادر باشد و نور خورشید رزقمان!
پس اگر طالب خورشید و لبن هستی!
متولد شو
یا حق


۰۸ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۹ مزاحم همیشگی ات
خیلی با حال بود با خوندن متن صدای قدم های خوشبختی رو در گوشم شنیدم که تلنگری بود که قدرتو بیش از این بدونم و بیشتر بفهمم که خدا چه نعمتی بهم داده که هم نشینت باشم.احسنت.
۰۸ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۰۲ سما علیزاده
سلام
جالب بود
راضی بیدم
نوش جونت
تکراری بود پشت تلفن برام تعریف کرده بودی عزیزم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی