شروع صبح صادق
صدای نماز آقا مهدی داره از اتاق می یاد: الحمد لله رب العالمین... مشغول نوشتن شدم. ساعت شش صبحه. بعد نماز صبح یه نشاطی داشتم که دلم نیومد با کمتر از یک ساعت خواب از بین بِبَرَمش. امروز خیلی شادم خیلی شاد، شاد ِشاد ِشادِ .اگه خونمون آپارتمانی نبود حتما می رفتم تو حیاط و برای نیم ساعت هم که شده یه نرمش صبحگاهی می کردم.
روشنایی صبح از پشت پرده داره خودش رو نشون می ده. دقیقا الان، همون لحظه صبحه صادقه. شروع یه صبح تازه برای تلاشی دوباره. چشمم یکم می سوزه، ولی دارم مقاومت می کنم نخوابم. آخه دیشب تا دیر وقت بیرون بودیم و برنامۀ خوابمون بهم خورد. باورم نمی شه امروز قراره بریم مشهد، بلیط قطار گیرش نیومده بلیط هواپیما گرفته برای ساعت 12 ظهر...
امروز علیرضا مدرسه نمی ره. منم کارامو کنسل کردم که وسایل سفر رو آماده کنم. جفتشون بلند شدن. سفره صبحونه پهنه. چمدونمون باز، وسط حال، لباس ها تا شده کنار چمدون. مسواک ، شونه، شارژر موبایل، لب تاب، کتاب دعا، سجاده و... علیرضا گیر داد دومینو یی که تازه براش خریدیم رو بیاره .مشغول چیدنم . از بس اسرار کرد ناچاراً اجازه دادم ، آخه جاگیره. زودتر باید حرکت کنیم که به ترافیک نخوریم. قبل یازده باید فرودگاه باشیم. تقریبا همه چی آماده س. همه لباس پوشیده جلوی آیینه مشغول مرتب کردن سر و ضعشون.
شیر آب و گاز رو بستم. علیرضا آسانسور رو زده چمدون رو خواستم بردارم، آقامهدی از دستم گرفت و برد گذاشت تو آسانسور. آیه الکرسی خوندم و به در دیوار خونه فوت کردم دستم رو گذاشتم رو کلید و چراغ جلوی در رو خاموش کردم ،در خونه رو بستم. آیینه آسانسور لبخند های ما رو بهم هدیه می ده. من به علیرضا، علی رضا به من و آقامهدی به هر دوی ما.
چرا آژانس نمی یاد؟ خیلی سردمه، داره بارون می یاد.برگشتیم بالا. تا اومدن آژانس لب تاب رو روشن کردم. مشغول نوشتنم. مثل اینکه اومد. داره زنگ می زنه به تلفن خونه. من مشغول نوشتنم، آقامهدی هم داره موهاش رو شونه می کنه. علیرضام مشغول دومینوشه. من مشغول نوشتنم .صدای تلفن رشته افکارم رو پاره کرده . از نگهبانی مجتمع زنگ زدن چرا نمی یاید پایین ماشین اومده منتظرتونه. من مشغول نوشتم. صدای موبایل آقامهدی در اومد. نگهبانی مجتمع س. مشغول نوشتنم. صدای تلفن خونه موبایل من و آقامهدی و اِف اِف ، فضای خونه رو پُر کرده ولی انگشتای دستم همچنان مشغول فشار دادن کلیدهای صحفه کیبورده.
از جا پریدم، صحفه وُرد پر شده از کلمات نامفهوم،ممممممممممممممممممممممم ثثثثثثثثثثثثثثث ذدالتبسطوسسنبیهب زس یبنمسیکبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...! وای خدای من ساعت هشت ونیمه ! حسابی دیرم شده، گوشیم ده تا تماس بی پاسخ داره. خدایا ! علیرضا از سرویس جا موند. آقا مهدی بیدار شو، پاشو ، پاشو که دیرت شده !!. مثل اینکه سرموقع نخوابیدن دیشب و سوزش چشم ، بر مقاومت من چیره شدن و کار دستمون دادن.
خدایا پس کو اون همه نشاط صبح صادق؟! ما که موندیم تو صبح کاذب . حالا کی باید علیرضا رو ببره مدرسه؟! حسابی دیرم شده، بعد عمر ی یه زیارت می خواستیم بریما...