غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق

دل نوشته های یه دانشجو

غزل عشق


قلب من ، قالی خداست / تاروپودش از پَر فرشته هاست

پهن کرده او دل مرا /در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب

برق می زند ،قالی قشنگ و نو نوار من،از تلاش آفتاب

 شب که می شود، خدا ،روی قالی دلم ،راه می رود

ذوق می کنم، گریه می کنم،اشک من ستاره می شود

هر ستاره ای به سمت ماه می رود

یک شبی حواس من نبود ،ریخت روی قالی دلم

شیشه ای مرکّب سیاه ، سال هاست مانده جای آن ،جای لکه های اشتباه

 ای خدا به من بگو، لکه های چرک مرده را کجا ،خاک می کنند؟

از میان تاروپود قلب ، جای جوهر گناه را چطور پاک می کنند؟

آه ! از این همه گناه و اشتباه . آه ! نام دیر تو است. آه!  بال می زند به سوی تو ، کبوتر تو است

 قلب من دوباره تند تند می زند، مثل اینکه باز هم خدا

روی قالی دلم، قدم گذاشته

در میان رشته های نازک دلم ، نقش یک درخت و یک پرنده کاشته

قلب من چقدر قیمتی است ، چون که قالی ظریف و دست باف اوست

این پرنده ای که لای تاروپود آن نشسته است ، هدهد است

می پرد به سوی قله های قاف دوست...


 

۱۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۵۳
علی رضا


تُنِ صدای قشنگی داشت، من رو جذب تلویزیون کرد. با شکم روی تختش خوابیده بود بیست و چهار ساله که این وضعشه. ازش پرسید: " حاج رمضون! تو این بیست و چهار سال افسوس خوردی که ای کاش قطع نخاع نشده بودی؟ با همون صدای جذاب، با غرور و اقتدار گفت :"نه"

 چه تفسیر قشنگی کرد، گفت :«خدا با من اینطوری حال می کنه من هم با خدا اینطوری..

پرسید: بزرگترین آرزوت چیه؟

اشک تو چشماش حلقه زد، بزرگترین آرزوش خوشبختی بیتا ، دخترش بود... .

اون صدای جذاب پر کشید و به دیار باقی شتافت...

شادی روح جانباز عزیز حاج رمضان روحی

                      اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۳۷
علی رضا

             غروب جمعه دلگیر با دعای سمات            دل رمیدۀ من می زنه دوباره صدات

           نشسته ای به بلندای قله های یقین         و زیر پای تو جوشیده نیل دجله، فرات

خودمونیما غروبای جمعه خیلی دلگیره  اینطور نیست؟ به امید جمعه ای که از این غروب دلگیر رها بشه و به طلوع ظهور بپیونده.

تعجیل در فرجش صلوات

 

التماس دعا


۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۰۰
علی رضا



جاده عشق چنین پیچ و خَمَش دشوار است ؟

              یا فقط راه رسیدن به شما دشوار است؟

                             گفته بودند که خورشیدی و هستی همه جا

                                              پس چرا این همه بین من و تو دیوار است؟

                                                                شود آیا که دگر ندبه نخوانیم آقا؟

                                                                               جمعه ای آید و بینیم که طلوع یار است؟




۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۳
علی رضا

صدای نماز آقا مهدی داره از اتاق می یاد: الحمد لله رب العالمین... مشغول نوشتن شدم. ساعت شش صبحه. بعد نماز صبح یه نشاطی داشتم که دلم نیومد با کمتر از یک ساعت خواب از بین بِبَرَمش.  امروز خیلی شادم خیلی شاد، شاد ِشاد ِشادِ .اگه خونمون آپارتمانی نبود حتما می رفتم تو حیاط و برای نیم ساعت هم که شده یه نرمش صبحگاهی می کردم. 

روشنایی صبح از پشت پرده داره خودش رو نشون می ده. دقیقا الان، همون لحظه صبحه صادقه. شروع یه صبح تازه برای تلاشی دوباره.  چشمم یکم می سوزه، ولی دارم مقاومت می کنم نخوابم. آخه دیشب تا دیر وقت بیرون بودیم و برنامۀ خوابمون بهم خورد.  باورم نمی شه  امروز قراره بریم مشهد، بلیط قطار گیرش  نیومده بلیط هواپیما گرفته برای ساعت 12 ظهر...

 امروز علیرضا مدرسه نمی ره. منم کارامو کنسل کردم که وسایل سفر رو آماده کنم. جفتشون بلند شدن. سفره صبحونه پهنه. چمدونمون باز،  وسط حال، لباس ها تا شده کنار چمدون. مسواک ، شونه، شارژر موبایل، لب تاب، کتاب دعا، سجاده و... علیرضا گیر داد دومینو یی که تازه براش خریدیم رو بیاره .مشغول چیدنم . از بس اسرار کرد ناچاراً اجازه دادم ، آخه جاگیره. زودتر باید حرکت کنیم که به ترافیک نخوریم. قبل یازده باید فرودگاه باشیم. تقریبا همه چی آماده س. همه لباس پوشیده جلوی آیینه مشغول مرتب کردن سر و ضعشون.

شیر آب و گاز رو بستم. علیرضا آسانسور رو زده  چمدون رو خواستم بردارم، آقامهدی از دستم گرفت و برد گذاشت تو آسانسور. آیه الکرسی خوندم و به در دیوار خونه فوت کردم دستم رو گذاشتم رو کلید و چراغ  جلوی در رو خاموش کردم ،در خونه رو بستم. آیینه آسانسور لبخند های ما رو بهم  هدیه می ده. من به علیرضا، علی رضا به من و آقامهدی به هر دوی ما.

 چرا آژانس نمی یاد؟ خیلی سردمه، داره بارون می یاد.برگشتیم بالا. تا اومدن آژانس لب تاب رو روشن کردم. مشغول نوشتنم. مثل اینکه اومد. داره زنگ می زنه به تلفن خونه. من مشغول نوشتنم، آقامهدی هم داره موهاش رو شونه می کنه. علیرضام مشغول دومینوشه. من مشغول نوشتنم .صدای تلفن رشته افکارم رو پاره کرده . از نگهبانی مجتمع زنگ زدن چرا نمی یاید پایین ماشین اومده منتظرتونه. من مشغول نوشتم. صدای موبایل آقامهدی در اومد. نگهبانی مجتمع س. مشغول نوشتنم. صدای تلفن خونه موبایل من و آقامهدی و اِف اِف ، فضای خونه رو پُر کرده ولی انگشتای دستم همچنان مشغول فشار دادن کلیدهای صحفه کیبورده.

از جا پریدم، صحفه وُرد پر شده از کلمات نامفهوم،ممممممممممممممممممممممم ثثثثثثثثثثثثثثث ذدالتبسطوسسنبیهب زس یبنمسیکبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...!  وای خدای من ساعت هشت ونیمه !  حسابی دیرم شده، گوشیم ده تا  تماس بی پاسخ داره. خدایا ! علیرضا از سرویس جا موند. آقا مهدی بیدار شو، پاشو ، پاشو  که دیرت شده !!. مثل اینکه سرموقع نخوابیدن دیشب و سوزش چشم ، بر مقاومت من چیره شدن و کار دستمون دادن.

خدایا پس کو اون همه نشاط صبح صادق؟! ما که موندیم تو صبح کاذب . حالا کی باید علیرضا رو ببره مدرسه؟! حسابی دیرم شده، بعد عمر ی یه زیارت می خواستیم بریما...

 

۱۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۰۲
علی رضا

دلم گرفته از این جمعه های تکراری

دلم گرفته از این انتظار اجباری

چه قدر ندبه بخوانم! چرا نمی آیی؟

چه دیده ایی که از این دل شکسته بیزاری!؟

 


نیا! به درد خودم گریه می کنم، باشد

شما که از بدی حال من خبر داری

«
صلاح مملکت خویش خسروان دانند»

ازاین به بعد غزل، من ندارم اصراری

نیا! که وُسع خرید کلافِ نخ هم نیست

شما که با خبر از نرخ هایِ  بازاری

امان نمی دهدم گریه، درد و دل دارم

به سینه مانده چه ناگفته هایِ  بسیاری

به جان مادرت آقا به کار می آیم

مرا اگر تو در این روضه ها  نگه داری

به درد می خورم آقا، مرا تحمل کن

به جای «شیعه» بخوانم «غلام درباری»

تو شاهدی! جگرم خرجِ روضه هاتان شد

گمان کنم که به من اندکی بدهکاری

ببخش، حرف زیادی زدم، غلط کردم

شما امامی و من هم غلام، مختاری

مرا فراق و غمت می کشد، تو خواهی دید

که خورده برگۀ ترحیم من به دیواری

 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۴۳
علی رضا

اگه همه ما هدفمون رو در مورد زندگی ، آیندۀ شغلی، ادامه تحصیل و ازدواج و ... مشخص کنیم و به عبارتی یه زندگی هدفمندی داشته باشیم دیگه تو ابتدائی ترین تصمیم زندگیمون لنگ نمی زنیم و منتظر امدادها دیگران و دخالتهاشون نمی شینیم.

 وقتی من نوعی، یه زندگی هدفمند برای خودم طراحی کنم و بدونم این چند صباحی که می خوام تو این دنیا زندگی کنم چه مسئولیتی به گردنم هس ، دیگه هیچ وقت احساس پوچی و افسردگی نمی کنم؛ مأیوس و نا امید نمی شم، بلکه برعکس سعی می کنم از تمام فرصتهام بهترین استفاده رو بکنم تا دیگه جایی برای یأس و ... نباشه.

ماها که زود مأیوس می شیم و گاهی حس می کنیم که افسردگی جز ما آشنای دیگه ای نداره و فقط تو دل ما خونه کرده و به این زودی ها هم بیرون برو نیس، اگه بشینیم، خوب به اهدافمون و توانمندیهامون و یا نه اصلا به چیزای مثبت فکر کنیم ، هیچ وقت کسلی و نا امیدی تو کوچۀ دلمون وارد نمی شه چه برسه به این که بخواد برای مدت طولانی مهمون دلامون بشه.

وقتی هدفت رو از زندگیت مشخص کردی، حالا مسئولیتت سنگین تره ، باید قدم برداری و شروع به حرکت کنی و برای رسیدن به اون نقطۀ اوج کمر همت ببندی و از تکاپو باز نایستی، و شاداب تر و پر انرژی تر از همیشه حرکت کنی.

به نظر من آبهای افسرده تبدیل به لجن زار می شن، به دلیل اینکه هیچ حرکتی ندارن و مکانشون محدوده و نمی تونن به دریا متصل بشن، افسرده می شن و کم کم می شن لجن زار و دیگه حتی کسی نمی تونه از یه قدمیشون رد شه و بوی بدشون نمی زاره که کسی از وجودشون لذت ببره.

ولی زمانی که کنار ساحل می شینی، ابهت دریا با اون عظمت و موجهای باشکوه و پر تلاطم، وجودت رو فرا می گیره، دیدن این صحنه های زیبا ، برات لذت بخشه و بهت انرژی می ده. مثلا اگه یه نویسنده ای باشی که برای نوشتن متن مورد نظرت ذهنت هنگ کرده و از گنجینه لغاتش نمی تونی یه جمله زیبا باب دلت بنویسی با دیدن این امواج خروشان که شن های ساحل رو کنار می زنن و تا زیر پات می یان، چنان نشاط و طراوتی به عمق روح و جسمت بخشیده می شه که حس می کنی ذهنت از اسارت آزاد شده و می تونی ده ها جمله زیبا و پُر مفهوم بنویسی و روحت رو از اسارت ابهام ها و ایهام ها رها کنی و به گنجینه لغات ذهنت بسپاری و هرچه می خواهد دل تنگت بنویسی...

آدمهایی که سرشار از انرژی مثبتن و زندگی هدفمندی دارن و مدام در تکاپو هستن، مصداق همین دریا هستن؛ که وقتی کنارشون بشینی هر چند ناامید و خسته باشی، بازم طراوتشون وجودت رو فرا می گیره و آنچنان پتانسیلی بهت می دن که اون لحظه می تونی قشنگ رو زانوهات بایستی و غم و افسردگی رو زیر پات لِه کنی و بلند فریاد بزنی که منم می تونم...



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۲۲:۲۷
علی رضا


رأس ساعت دوازده اومدیم بیرون ، صدای اذون فضای شهر رو پُر کرده ، مشتری های مساجد بدو بدو سمت خونۀ خدا در حرکتن. به لعیا گفتم پایه ای بریم مسجد صفائیه نماز بخونیم  بعد بریم خونه؟ مشتاقانه پذیرفت.

ـ هان؟

ـ مریم! حواست کجاس؟ دارم باهات حرف می زنم!

ـ ببخشید ! یه لحظه حواسم پرت شد، متوجه نشدم چی گفتی؟

ـ میگم وضو داری ؟

ـ آره، تو چی؟

لعیا ، پرده جلوی در ورودی مسجد رو کنار زد و گفت: مریم ! امروز یکم دلگیر نیس؟

مثل اینکه فکر لعیا هم مشغوله، ولی اون برای چی؟  اون که مجرده و دغدغه های یک زندگی مشترک رو نداره؟!

 از جا مُهری میخکوب شدۀ به دیوار مسجد یه مُهر برداشتم. باز لعیا گیر به سیاه و سفیدی مُهر داده،  بابا یکی رو بردار بیار، وایستا زود بخونیم بریم ؛ خدا قبول می کنه، الان ساعت می شه یک علیرضا میره خونه پشت در می مونه.

دستامو بردم دم گوشم و با خسته گی تمام گفتم : الله اکبر!

فکرم خیلی شلوغه، انگار دیگه جایی برای حرف زدن با خدا نداره... آخ این یکی رو بگو خدایا!کِی میخواد تاریخش تموم بشه؟ مگه چندتا عقبه؟  لعنتی  معلوم نیس کِی تموم میشه. هرچی در میاری باید بری یه راست اول برج تحویلشون بدی. کم مشغولیت ذهنی داشتم همین دیگه مونده بود که از بانک زنگ بزنن بگن قسطت عقبه و اگه تا دو روز آینده پرداخت نشه با ضامنین تماس می گیریم و...

 "بسم الله الرحمن الرحیم..". شهریه مدرسه علیرضا رو بگو کی میخواد بره واریز کنه؟! اگه از سر بلوار تا مهدیه سوار ماشین بشم خب این از اینجا، تاکسی که داخل شهرک مهدیه نمیره، تا مدرسه اش رو باید پیاده برم. فکر نکنم امروز برسم شهریه مدرسه اش رو بدم ، ولی ای کاش می شد همین امروز پرداخت کرد. تا حالا چند تومنش رو دادم؟ این آخوندام دیگه شورشو در اوردن . آخه ، چرا باید اونا که داخل شهرک زندگی می کنن نصف شهریه رو بِدن و ما که پردیسانیم باید کُلش رو پرداخت کنیم؟.

"قل هو الله احد : بگو خدا یکتاست،..." خدای یکتای من ! با این خستگی برم خونه چی ناهار بپزم؟! نون داریم یا باید برنج درست کنم؟خم شدم و زانوی پام رو با دستم برای چند لحظه مالش دادم یه چیزایی هم گفتم ولی نفهمیدم چی گفتم. نغمه رو بگو، چکارش کنم؟ بدجور  فکرم رو درگیرکرده.  چطور باید بنویسم که مورد پسندشون واقع بشه؟ با چی شروع کنم؟ آخه درباره بصیرت چی بنویسم؟!

دوست داشتم همین طور که سرم روی مُهره چند دقیقه می خوابیدم یکم خستگیم در بیاد. سجدۀ دوم هستم یا اول؟! این رو ولش کن سجده چندمی ، چطور میخوای بری خونه؟

 هی می خوام حواسم رو جمع نمازم کنم که "خدای ما رو به راه راست هدایت کن" ولی دوری راه پردیسان اعصابم رو خُرد می کنه، ای کاش خونۀ ماهم این نزدیکیا بود. خدا کنه سر هزاره ماشین باشه دیگه پیاده تا خونه نرم. تقریبا بیست دیقه پیاده روی داره خسته ام ، ناهار رو بگو!  چی دُرست کنم؟ کی حال داره بره خونه ناهار بپزه؟

بزار برنامه هایی که باید امروز انجام بدم رو یه بار دیگه تو ذهنم مرورکنم.  نگاهم به لعیاست ببینم رکعت چندمه، من زودتر ازش شروع کردم یه رکعت جلو هستم. عادت ندارم نماز جماعت پشت سر این پیرمردها بخونم. بس که طولش میدن. لعیا نشسته داره تشهد می گه خوب پس من رکعت چهارمم، واقعا رکعت چهارم هستم؟ ! یادم نمی یاد قنوت گفته باشم؟ نه بابا رکعت چهارم کجا بود؟ رکعت سوم هستم. لعیا یه رکعت ازم عقب بود. ولی من که قنوت نگفتم.!

خدایا برنامه های شبکه رو چکار کنم؟ چی بنویسم؟ ذهنم اصلا یاری نمی کنه؟ لابد الان برم خونه، ده تا ایمیل برام اومده بدون شرح یعنی منتظر متونتون هستیم! پس چی شد؟

 یه صدای موبایل داره می یاد، آهنگش قشنگه، خدا رو شکر صاحبش داره نماز می خونه جواب نمی ده تا آخرشو گوش میدم. یاد عروسی ... بخیر ! این آهنگ رو تو عروسیشون گذاشته بودن. باز یادم رفت خدایا رکعت چندم بودم؟ لعیا داره سلام می ده پس چرا من وایستادم مگه یه رکعت ازش جلو نبودم؟!  یعنی پنج رکعت خوندم؟! باید بشینم تشهد بگم ؟ آره فکر کنم  اگه بشینم تشهد بگم نمازم غلط نیست. "خدایا ما رو به راه راست هدایت کن"، حیف نون! این که ترجمه سوره حمده تو الان تو تشهدی ،  آره راست می گی ! معنی "السلام علیکم و رحمت الله و برکاته چی بود"؟ آخ جون نمازم تموم شد. دیگه خیالم راحته...

خدایا خیلی ازت معذرت میخوام ولی این ها که نوشتم همه اش واقعیتی هس که خیلی های دیگه مثل من نوعی گرفتارش هستن. این که ده دیقه هم نمی تونن این ذهن به اصطلاح درگیرشون رو برای تو ، برای تو که از همه واجب تری، برای تو که از همه مهربون تری، برای تو که از همه نزدیکتری ، برای تو که... خلوت کنن و فقط فقط ده بیست دیقه با خودت حرف بزنن. نماز های ما شده  فرصتی برای مرور کارهای روزانمون، یا فکر کردن به کارهای نکردَمون، قسط های پرداخت نشدَمون، درس نخوندمون ، غذا خوردنمون،  گاهی وقتا که اینقد جسور می شیم مثلا داریم نماز می خونیم ولی یه دفعه می ریم کانالهای دیگه میزنیم شبکه غیبت و تهمت و دروغ و خالی بندی و انتقام گرفتن و فحش دادن و ... غافل از این که مثلا اول وقت اومدیم تو خونت تا در قالب صف های منظم با حفظ وحدت و یک پارچگی در مقابل پرودگار یکتامون مشغول عبادتت بشیم.

جسارتمون زیاد شده نه خدای مهربونم؟

 تازه امروز که خوبه، فقط دلممون گرفته بود ذهنم موقع نماز اینجوری سیال بود، خدا نکنه از یکی برینجیم و یا بخوایم انتقام بگیریم انوقت دیگه آخر خشم و نفرتیم ...

تا بعد...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۰۲
علی رضا

بعضی ها با اینکه بزرگ شدن اما هنوز تو کمبودهای ... موندن...

وقتی که وارد کلاس شدم طبق معمول استاد زودتر از من رسیده بود، و اون صندلی اول کنار دست استاد نشسته بود و داشت خودش رو معرفی می کرد. از همون نوع معارفه اش معلوم بود که...

یه جورایی توجه من رو به خودش جلب کرد. پُر حرف بود حس می کردم می خواد توجه بچه های دیگه رو به خودش جلب کنه. چند جلسه ای گذشت تا بیشتر بشناسمش حتی گاهی قشنگ حس می کردم که استاد هم دیگه مثل سابق حوصله جواب دادن به سوال هاش رو نداره. همیشه وقتی می رسید سرکلاس کیسه پر از قرصش رو در می اورد و اجازه می گرفت که بره قرصش رو بخوره، اسپری تنقسش رو هم میذاشت روی دسته صندلیش شاید تا آخر ساعتت هم یه بار ازش استفاده نمی کرد اما همین که جلوی دید بچه ها بود ارضاش می کرد. سعی می کرد با استاد بحث کنه و اسم کتابای نویسنده های خارجی رو پشت سرم هم ردیف می کرد و از استاد می پرسید شما این کتابا رو خوندید؟

گاهی کفرم رو در می اورد. وقتی شروع به بحث می کرد کوتاه بیا نبود. وقت کلاس رو حروم می کرد. تقریبا همه بچه ها همین حس من رو داشتن از بحث های ... کلافه می شدن و گاهی به کمک استاد می اومدن و بحث رو عوض می کردن.

نمی دونم چرا دوست داشت خیلی تو دید باشه، بهش توجه کنن با اینکه سی سالش بود ولی رفتارش.. . یه داستان نوشته بود که یه بار استاد بیچاره از دهنش در اومد که این داستانت خیلی قشنگه.  دیگه ول کنه معامله نبود هر جلسه رو ی این داستانش مانور می داد و اگه با بی محلی استاد رو به رو می شد اسرار می کرد که بگو من چطور می نویسم. من و لعیا که اصلا حوصله اش رو نداشتیم. این هفته یک شنبه من کلاس نرفتم. غروب که رفتم ایمیلم رو چک کنم دیدم استادم یه قسمت از یادادشت روزانه  وبش رو برام میل کرده یه سر رفتم وِبِش و ...

نه مثل اینکه درست همین روز که من و لعیا نرفتیم کلاس، اتفاق خاصی افتاده. خانم شریعتی در یادداشتش اسمی از اون نبرده بود ولی همین که خوندم : در کلاس باز شد و یکی از بچه با سر و صورت زخمی و داغون وارد کلاس شد، در جا فهمیدم که خودشه...

دیدم نسبت بهش عوض شد، اون همه بی میلی تبدیل به یه حس دلسوزی شد.

گرچه حدس می زدم باید با شوهرش مشکل داشته باشه ، آخه چند باری سرکلاس ابراز تنفر از شوهر کرده بود. شاید بخاطر همین حس تنفرش بوده که امروز باید با سر و صورت کبود و زخمی سر زده وارد کلاس بشه و تو دو سه جمله کوتاه که :«از شوهرم کتک خوردم و دارم میرم پزشکی قانونی از همسرم شکایت کنم.» حس دلسوزی همه رو برانگیزه و از کلاس خارج بشه.  انگار فقط اومده بگه از شوهرم کتک خوردم و از کلاس بره. من که غائب بودم و ندیدم ولی خانم شریعتی تو وبش نوشته بود که صحنه خیلی بدی بوده و چندتا از بچه ها براش گریه کردن. شاید اگر این گریه بچه ها رو می دید تسکین دهندۀ در د و  غمش می شد. چون اون دوست داشت اطرافیان حالا هرکسی میخواد باشه، چه استاد چه بچه ها و شاید حتی شوهرش باهاش همدردی کنن یه جورایی تاییدش کنن تشویقش کنن، دوستش داشته باشن...

دلم براش سوخت . منتظرم یک شنبه بیاد و برم کلاس ، شاید بیاد ، امیدوارم که مشکلش به بهترین شکل ممکن حل بشه. آمین.

 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۵۸
علی رضا

 

میگن قراره توشهرمون یه منوریل بزنن که شمال شهر رو وصل به جنوب ( پردیسان) کنه.

 اهالی پردیسانم دوست دارن این اتفاق هرچه سریعتر بیافته، چون راحتن، به شهر نزدیکتر می شن، رفت وآمدشون آسون می شه ،خونهاشون گرون می شه، دیگه اونایی که توشهر می شینند به اهالی پردیسان فخر فروشی نمی کنند که وای چطوری اونجا زندگی می کنید اونجا اصلا امکانات نداره زندگی سخت می شه و از این حرفا.

 دیگه کسی از دوری راه نالان نیست، مردم پردیسان  سعی می کنن هرشب جمعه حرم برن .

خونه اقوامشون بیشتر میرن پارکای سطح شهر رو میرن خلاصه زندگیاشون از این رو به اون رو میشه البته همه اینا بستگی به این داره که کی این راه ارتباطی وصل شه و دولت هزینه کنه و این منوریل رو زودتر راه بندازن...

آره خدا جونم حکایت زندگی ما هم شده مثل همین راه انداختن پروژه منوریل شهرمون... 

اگه پل ارتباطی ما تاخونت وصل شه، اگه دستمون رو بزاریم تو دستت، اگه دیگه دنبال گناه نریم، اگه رابطمون رو با تو قوی کنیم، اگه عبادتت رو بکنیم، اگه نمازامون رو با حضور قلب بخونیم، اگه یه لحظه از یادت غافل نشیم،وهزاران اگه دیگه  اونوقت سوار منوریلی شدیم که  ما رو مستقیم در خونت پیاده می کنه دیگه خبری از دوری راه وسنگینی گناه و شرمندگی و...نیست .

 اگه اینطوری بشه یه پل ارتباطی زدیم بُتونی که نه سیل ناامیدی و نه زلزله ترس و نه غفلت و نه و....بتونه خرابش کنه.

می بینی خدایا چه دنیاییِ  آدما اینقد با این دنیا و چند صباحی که قراره دَرِش زندگی کنند، انس گرفتن که یادشون رفته این اومدن یه رفتنی هم داره، این سلام یه خداحافظی داره ، این دلبستگیی یه دل کندنی هم داره ،

طفلکیا فکر کردن این دنیا دائمیِ و دیگه تو هم یادت میره که زنگ پایان دنیا رو بزنی و ما هم با این دنیا حال می کنیم برا همیشه برا خودمون بریز بپاشی کنیمو ...

قیامتم برامون شده یه افسانه، یا بهتر بگم یکی از داستانهای شیرین شاهنامه که فردوسی مرحوم یادش رفته بوده بنویسه و خلاصه به نسل های آینده که ما باشیم واگذار کرده...

البته می گن شاهنامه آخرش خوشه ولی برا ما که قیامت رو شاهنامش کردیم، افسانش کردیم،  برای ما هم خوشه ؟ البته این خدایی که من توصیفشو شنیدم بعید نیست برا ماهم ...

خدایا یه وقت فکر نکنی دارم کفر میگم، بابا این دنیا همینه، هر چی بیشتر میگذره ما آدما به جا اینکه عبرت بگیریم، به جا اینکه از فرصتهامون استفاده کنیم و... روز به روز داریم بدتر میشیم که بهتر نمی شیم.

اجازه بده خدایا یه چیز بگم فقط خواهشا ازم دلگیر نشو چون یه ذره حرفم ... خدا یا گاهی وقتا که به صبرت فکر می کنم به اینکه می بینی بندِهات تندتند از اول صبح تا آخر شب گناه می کنن، چطور خشمت رو سرشون خالی نمی کنی؟ نه تنها خشمگین نمی شی حتی بهشون عنایتم می کنی! گره از مشکلشون باز می کنی! آبروشون رو حفظ می کنی و...

 بابا یه زهرچشمی بمون نشون بدی تا حواسامون جمع شه همچین بد نیستا، هی خوبی، هی خوبی، چه خبره ؟ خودت بگو تو این دنیا مهربونتر از مادر کسی داریم؟

مامانایی که خیلی خیلی مهربونن وقتی از بچه هاشون ناراحت می شن بار اول و دوم نه ولی بار سوم همچین می زنن که دیگه بچه نتونه از جاش بلند شه  ، تو چه جور خدایی هستی که همه جور خیانت و جنایتو گناه و... می بینی ولی ...

آخ یادم رفت خدا جونم، ببخشید، یادم نبود که به حضرت داود چی گفتی؛ یادم رفت که گفته بودی حبلٌ من ورید، یادم نبود که گفته بودی مهربونی من از مادر بیشتره، وای وای که همین خوبیات رویِ ما بندهات رو زیاد کرده

 گاهی وقتا که میرم توفکر، مثل الان با خودم میگم خدای به این خوبی و مهربونی چرا جهنم رو آفرید؟

 اونکه همه بندهاش رو دوست داره چطوری دلش میاد تو اون آتیشایی که وصفش دل آدم رو می لرزنه ما رو بسوزونه، خدایا نکنه جهنمت اَلَکیه، برا اینکه ما رو بترسونی،؟ هان ؟یا نه جهنمو أعمال خود ما می سازه؟ به عبارتی اگه خوب رفتار کنیم بهشت خوبی ساختیم و اگه بد رفتار کنیم جهنمِ وحشتناکی از همین حرفایی که منبریا میگن...؟

خدا خدا خدا ، خیلی دوست دارم، خدای خوبم تو تنها کسی هستی که می تونم راحت باش حرف بزنم، این جور حرفا رو انگار فقط خودت باید شنوندش باشی. این رو با تمام وجودم میگم وقتی برات می نویسم هیچ محدودیتی تو بیانِ احساسم ندارم، حس می کنم پابه پای من داری نوشته هامو می خونی، حتی اونجایی که حالم منقلب می شه خودمو تو آغوشت حس می کنم، ولی یه چیزی هم هست اینکه وقتی گناهام یادم میاد شرمندگیم باعث میشه که ...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۴
علی رضا